نوشته ایرج اعتمادی

قایق موتوری ۱
آسمان جزیره چون وقت هایی که هوا آرام بود، نبود، یا آن قدر توفانی که گردوخاک پخش می کرد به صورت آدم و باد می پیچید در بادگیرهای خانه و یخ می کرد؛ هوا را یک جوری عجیب غبار گرفته بود؛ سمت دریا، آسمان را که نگاه می کردی رنگ شفق بود، توی این بعد از ظهری داغ جزیره.
زن آمو اسحاق با دخت آمو، همرام بودند می رفتیم بندر، اسکله را بسته بودند، هواشناسی شرایط جوّی را خطرناک اعلام کرده بود.
ناچار بودیم با قایق موتوری برویم. « با پا از گلشهر تا اینجا یک نفس آمدیم» این را دخت آمو گفت، وقتی می خواست بنشیند توی قایق. من هم یک جورهایی راضی نبودم زیبا را پیاده بیاورم تا اسکله، اسکله را بسته باشند تا چند صد متر آن طرف تر برسیم به قایق شوتی ها، زیبا آرنجش را هی بزند پهلوی زن آموم و زن آمو اسحاق نق بزند که یک سکه ی سیاه ته صندوقچه ندارد.
بین راه هم زن آموم چند بار این را گفته بود؛ یکبارش وقتی که چشمم میخ شده بود گوشه ی ساحل، زن آمو هم نگاه کرده بود.
زن آمو، عمیق نفس کشیده و زل زده بود تو چشم های من؛ تازه زن آموت شده بودم، یه روز منو برد دور جزیره چرخیدیم، آموت می گفت: فاطمه نساء نگاه کن کار من همینه، جزیره اونقد ساحل داره که تا عمر داریم دستمان پیش کسی دراز نباشه.
آن روز زن آمو حرفش را ادامه نداد و برید. خیلی وقت پیش اما، به من گفته بود که به تمام پهنای صورتش لبخند زده بوده؛ لبخندی که با قطره های شادی اشک، همراه بوده است.
حالا اما نگفت و باز، عمیق، نفس کشید.
و حالا، هنوز صدای نفسش را می شنیدم؛ یک پهلویش من نشسته بودم و پهلوی دیگرش زیبا. دلم خیلی می خواست جایشان را عوض می کردند! ولی نمی شد؛ و اگر می گفتم، لابد می گفت: آموت راضی نیست زیبا بگیری!
آموم گفته بود برای چوک جزیرتی کار نیست، مگر دوبی!
دوبی را هم سپرده بودم دست علی دل حمید. بعد از آن همه اتفاق، دیگر نمی خواستم با شوتی ها بروم.
سمت راست من تا آخر چند تا سرحدی نشسته بودند و چشم داشتند بر موج های بلند که هر لحظه هجوم می آوردند قایق را واژگون کنند. از همه بدتر، گوشه ی قایق، دورتر از تیررس نگاه زیبا، یکی چون سگ نشسته بود؛ خدرو، پسر ناخدا ابراهیم. چو افتاده بود توی جزیره که می خواسته دست قولی ببرد خانه آموم! حالا هم نمی فهمیدم چرا می خواست برود بندر!
چند تای دیگر هم بودند که قیافه شان خیلی خیلی آشنا بود، دو تایشان را ظاهراً جایی دیده بودم یا آشنا بودند… یکیشان مرا یاد دوبی یا عمان می انداخت، یکی هم یاد ساحل وقتی با مادر خلیلو روی تخته سنگ نشسته بودیم و بی بی عالیه چشم به راه خصب دوخته بود، او هم بر تخته سنگی نزدیک ما نشسته بود و سیگار دود می کرد یا کسی شبیه او بوده، هر چه به مغزم فشار می آوردم، یادم نمی آمد.
سمت راستی های من که قیافه هاشان به چتربازها می برد؛ یکی شان زن بود و لابد زیادی رفت و آمد می کرد که صورتش را آفتاب سوزانده بود و چین و شکن انداخته بود؛ به رنگ سبزه ی مایل به قهوه ای که حالا قطره های عرق از زیر برقع سرخی که بر چشم داشت می دیدم روی این پوست سوخته شیار باز کرده بود و جاری می شد تا چانه و می ریخت توی یقه ی پیرهنش. مردهاشان برخی شلوار کردی پایشان بود و پاشنه کفش ها را خوابانده بودند تا عرق هاشان جاری شود کف قایق. صورتشان را دستمال های سفید پیچانده بودند طوری که چشم هاشان بیرون بود؛ یقه های پیرهنشان باز بود و عرق از لای موهای حلقه حلقه شده ی سینه شان جاری می شد سوی شکم و ناف هاشان.
برخی از توفان می ترسیدند و چتربازها لابد نگران جنس هایشان بودند که از بازارهای جزیره خریده بودند، یا امانی می بردند بندر تحویل دهند یا شهرستان.
اضطراب چون بختک افتاده بود بر چین و شکن پیشانی آدم ها و قایق چون رقص دولفین های جزیره هنگام، روی موج بازی می کرد.
زیرچشمی جایی را که خدرو نشسته بود نگاه کردم، هر چه به مغزم فشار می آوردم مسافرهای بغلی اش را نمی دانستم کجا دیده بودم.
خدرو بیشتر دریا را نگاه می کرد تا سوی ما؛ نمی دانم زیبا و یا زن آمو را می شناخت یا زده بود کوچه علی چپ. خیلی دوست داشتم بدانم می رفت بندر پی چه کاری؟!
زیبا عبای سیاه پوشیده بود و جلو صورتش را نقاب عربی، طوری که دو تا چشمش پیدا بود، زن آمو برقع سنتی جزیرتی ها، با یک چادر خاکستری بندری.
بدیش اینجا بود که زن آمو عمه ی خدرو می شد؛ شاید هم شناخته بود و چون من همراهشان بودم، دلش را نداشت نزدیک شود؛ خفه ش می کردم اگر یک کلام با زیبا حرف می زد، سرش را می بردم زیر آب، تا خفه نمی شد، ولش نمی کردم. یادم هست مدرسه که بودیم همیشه از یک جایش خون می آمد، عبدل هم دوره مدرسه هیچ گاه دل خوشی از خدرو نداشت. خدرو اول های پاییز که مدرسه باز می شد می رفت روی نیمکت بغل عبدل می نشست ولی عبدل می آمد جایش را با بغل دستی من عوض می کرد و تا آخر سال پهلوی من بود.
اگرچه ما بیشتر عمرمان رفیق بودیم. ولی خدرو تازگی ها نامردی کرده بود؛ از همان بچگی ها، ما یک اختلاف اساسی داشتیم، آن هم مربوط می شد به نوع نگاهی که به خانه آمواسحاق داشتیم. تا راهنمایی با هم بودیم و بعد ول کرد، رفت روی دریا، با اتوبوس دریایی باباش کار می کرد. اتوبوس های دریایی را هم گفتند استاندارد نیست و تعطیل شد و خدرو «نون بُر» شد، کمرش شکست؛ مادرش می خواسته دست قولی ببرد خانه آموم که اینطور شد. آموم هم چون دیده بوده دستش جایی بند هست، داشت راضی می شد، تا اینکه خدرو بیکار شد و آموم امروز و فردا کرد و دست قولی ها را نبردند، زیبا هم یک جورهایی حالی خانواده ش کرده بود که خدرو را نمی خواهد.
این قایق ها را هم ممنوع کرده بودند، ولی هر روز با کلی بار و مسافر می روند و می آیند. ملت می خواهد نان بخورد، گناه دارد، حالا یک خدرو را من چشم دیدنش نداشتم، روزنامه ها نوشته بودند دویست تا ناخدای قشمی بیکار شده اند. و کلی ناخدا و جاشو هم توی بندر. روزهای توفانی حسابش جدا بود مثل حالا که ما وسط دریا بودیم و خیلی هم می ترسیدیم، حالا مرگ را در چند قدمی خودم می دیدم. ریسک بین مرگ و زندگی بود.
یک لحظه برگشتم سمت ناخدا، خیلی دوست داشتم یک ذره اضطراب را توی صورتش ببینم که ندیدم؛ با اطمینان خاطر گاز می داد و لبش را سخت به هم فشرده بود، و حتی چین های بین دو ابرویش که پر بود، و پیشانی اش، ولی اضطراب، نه!
قایق را هی بلند می کرد و محکم می زد بر سینه ی آب، دلمان می ریخت و نفسمان قطع می شد، ضربه ی دریا شدید بود.
یکی هم جلوی همه ی ما ایستاده بود؛ با بند بلندی که سر قایق را به آن بسته بود، قایق را هی بر سینه ی امواج می لغزاند، طوری که سرمان گیج می رفت و ته دلمان را مالش می داد.
مسافرها را یک به یک شمردم، با ناخدا و جاشو هفده تا بودیم. تازگی ها، هفده وسط دریا عدد نحسی بود. یک بهمن هفده تا از هموطن های ما توی این دریا و شاید همین قایق غرق شدند. حالا هم چند روزی بود که دریا آرام نداشت. باد می پیچید توی چادر زن های مسافر و پت پت صدا می داد و هم موها را و پیرهن های گشاد مردها. اسکله را برای همین بسته بودند؛ روزهای توفانی شناورها مسافر نمی بردند. و خیلی ها چون ما که کارهای واجب توی بندر دارند ناچارند با شوتی ها سفر کنند.
وقتی می خواستیم سوار قایق شویم این را به زیبا گفته بودم که اگر نه محض خاطر آموم بود صدسال توی این هوا نمی آمدم دریا. ولی خدرو را نمی دانستم می رفت پی چه کاری؟ زیبا با چشم های سیاهش که از نقاب پیدا بود زل زده بود توی صورتم؛ شاید می خواست بگوید بابام این محبت ها را باید ببیند. ولی محبت اصلی را خجی دخت آمواسحاق کرده بود با شوهرش جاسم و پسرش که از دوبی آمده بودند. زیبا گفته بود چوکِ گپِ خجی پانزده سال دارد. خجی، وقتی هنوز بچه بودیم زن یکی از طایفه های زن آموم توی دوبی شده بود، جاسم؛ جاسم را می گفتند توی دوبی درجه دار است. یادم هست تابستان عروسی کردند من تازه سوم دبستان را خوانده بودم می رفتم کلاس چهارم. بعد از پانزده شاید شانزده یا هفده سال توی دوبی خجی را دیدم. او هم شنیده بود که قراره زیبا را بگیرم و خوشحال شده بود. ولی مشکل اصلی آموم بود. آموم می گفت برای چوک جزیرتی کار نیست، مگر دوبی… این حرف برای آموم و خیلی از جزیرتی ها چون یک ضرب المثل قدیمی بود طوری که همه باور داشتند تحت هیچ شرایطی و موقعیت زمانی، برای چوکُن کار نیست. از این حرف های آموم بود که دلم خبر می داد آمو نظرش به خدرو مثبت است.
حالا اما برای خدرو هم کار نبود؛ اتوبوس های دریایی را گوشه ی ساحل، با زنجیر قفل کرده بودند و خدرو «نون بر» شده بود. چند سال قبل که از زخم زبان های آموم دلم گرفته بود، قصد کردم بروم دوبی، وردست علی دل حمید کار کنم، علی دل حمید می گفت به ایرانی ویزا نمیدن ولی قاچاقی می تونی بیای، با شوتی ها.
بیچاره علی دل حمید، خلیلو را هم سپرده بود دست من، پول ما دو تا را خودش حساب کرد، گفت میای کار می کنی ازمعاشت کم می کنم. جزیرتی ها چهارتا بودیم خدرو هم بود و چوک ناخدا احمد، بقیه سرحدی بودند، دخترهای سرحدی هم بینشان بود.
صدای زن آمو حواسم را پرت می کرد، می گفت: دریا تیفونیه، بگو جلیقه ندارند تن کنیم؟ دور و برم را نگاه کردم گونی پاره پوره ای را زیر بار چتربازها، جایی که سایه افتاده بود، دیدم که رنگ نارنجی جلیقه از درزهایش پیدا بود. رو کردم به ناخدا که بگویم جلیقه بدهد ولی بار چتربازها را نمی شد توی این وضعیت کاریش کرد. توی این کج و راست شدن های قایق کی می شود این قدر بار جابجا کرد، لابد به زور چپانده بودند.
برگشتم سوی زن آمو که بگویم اگر لازم شد، ناخدا خودش جلیقه ها را می دهد. هنوز حرفم را تمام نکرده بودم، خدرو چون سگ پرید وسط، و رخ به رخ زن آمو ایستاد، گفت: ها عمه جلیقه می خواستی… و صدا زد: هی ناخدا…
نامرد، حواسش به تمام حرف های ما بوده!
زن آمو گفت: تو هم اینجایی خدر!
– ها عمه، میرم شب پهلو خالو اسحاق بخوابم.
زیبا یک لحظه برگشت و خدرو را نگاه کرد، نگاه غیظ آلود مرا هم دید. تا خدرو خواست برگردد سوی زیبا احوالپرسی کند، دخت آمو رویش را سمت دریا کرد.
خفه ش می کردم اگر یک کلام با زیبا حرف می زد. هنوز دستش توی دست زن آمو بود که گفت: جلیقه بیارم؟
زن آمو نگاهی به من انداخت و نگاهی به زیبا که هنوز دریا را نگاه می کرد.
– جلیقه نمی خوام عمه جان، اگه لازم شود ناخدا می دهد، خدر برو سر جات…
این یک جمله ی آخر زن آمو که هشداری بود، شصت خدرو را باخبر کرد.
خدرو برگشت، ولی تلاطمی که ضربه های دریا بین مسافرها انداخته بود، باعث شده بود جایش را از دست بدهد. ولی نامرد خدرو، یک فضای خالی چند وجبی یافت و پهلوی یک زن نامحرم نشست. جایی که درست رو به روی زن آموم بود. مرد پیری آنجا بوده که این فاصله را حفظ کرده بود. زن سرحدی کیفش را فرو کرد پهلویی که خدرو نشست. زن آموم چشم غره ای به خدرو رفت و چیزی نگفت. بغل زن سرحدی یعنی جلوی زیبا دختر بچه ای با عروسکش نشسته بود.
خدرو گفت: قصد کرده م امشب پهلوی خالو اسحاق بخوابم. آموی مرا می گفت. هیچ کاره ش بود، فقط شوهر عمه ش می شد و همین طوری خالو خالو می کرد تا خودش را توی دلش شیرین کند …
ولی کور خوانده است.
زن آمو سرش را زیر انداخته بود، نمی خواست جواب خدرو را بدهد، قبلاً هم یک بار گفته بود.
و حالا شاید بیشتر از هر چیزی به فکر آموم بود که آیا جان سالم در می برد! شاید هم نگران موج هایی بود که هر لحظه تندتر و بلندتر تا لبه های قایق سر می کشیدند و زن آموم هی می گفت دریا ضربه دارد.
خدرو، این را که دید حرفی نزد.
موج و توفان نه فقط زن آموی من که همه را نگران کرده بود. و من چشم بر دریا دوختم، پهن بود و وسیع و نفت کش ها را نگاه کردم که جای جای دریا « باز ایستاده» بودند و کشتی هایی که ماشین بارشان بود. قایقمان، اگر واژگون می شد می توانستم با یک شنای سنگین خودم را تا نفت کش ها برسانم. برای زن آمو و دُخت آمو هم فکرهایی کرده بودم. و لیکن، هر بار که پی اضطرابی، صورت ناخدا را نگاه می کردم، هیچ تزلزلی در اراده ی ناخدای بندر نمی دیدم و این قوّت قلب ما بود که زن آمو را دلداری دهم و بگویم ناخدا بر کارش مسلطه.
صورت زن سرحدی پر از اشک بود یا عرق، گاهی با لبه های چادر سیاهش، گوشه ی چشمش را پاک می کرد شاید از اشک، نمی دانستم. عروسک روی پاهای دخترکش خواب رفته بود و زیبا خیره بر آن، تا عمق دنیای دخترک رفته بود. دنیایش را می شد در چشم های عروسکش دید، او را که هنوز بغلش می کردند و چون عروسک نازش را می خریدند، یک دستش را چنگ زده بود بر جامه ی مادرش و می ترسید دریا را نگاه کند، چون زیبا که نمی خواست حالا خدرو را که یک متر آن طرف تر پهلوی زن نامحرم نشسته بود، ببیند؛ عروسکش را ولی سخت چسپیده بود که مبادا موج هایی که حالا کف کرده بودند و می خواستند از لبه های قایق که هی زیر و بالا می شد، بپرند تو و عروسکش را با خود ببرند و لابد ماهی ها بگذارند روی بالشان بردارند برای بچه هایشان؛ تمام ترس دخترک شاید همین بود.
نمی دانم و شاید زیبا هم این طوری بود یا روزی و روزگاری چنین بود چرا که هیچ کس جرأت نمی کرد به عروسک و اسباب بازی هایش دست بزند. جز من که هر وقت می رفتم خانه آمو، وسایلش را پخش می کردم توی اتاق ها و کف حیاط، برای من یک نوع بازی بود، ولی زیبا گاهی موهایم را چنگ می زد، نفرینم می کرد و چغلی ام را می برد پیش زن آمو.
چه کسی آن روزهای بچگی جرأت داشت تو چشم های زن آمو نگاه کند، انگار قد زن آمو آن روزها خیلی بلند بود، کشیده و لاغر اندام بود مثل حالا نبود، حالا انگار کوتاه شده بود، حالا چاق و سنگین شده بود؛ زن آمو دنبالم می کرد… می دویدم توی حیاط، اتاق به اتاق… و آخرش می رسیدم بن بست…گوشم را می گرفت و می پیچاند و تا گریه نمی کردم ول نمی کرد. و بعد انگشتش را می گذاشت روی بینی و اخطار می داد که آخرین بارم باشد. تا یکی دو ساعت نمی خواستم چشم زن آمو را ببینم، قهر می کردم و می رفتم جلوی در حیاط، جایی که بر به خانه ی ناخدا احمد بود و روی سنگی می نشستم. تا وقتی زیبا می آمد سراغم و می گفت: بیا بازی، این دفعه دعوا نکنیم. و من اولش می گفتم قهرم… پا تو خونه تون نمیذارم. زیبا با غیظ می گفت: پس چرا جلوی خونه ما نشستی، خب برو از اینجا… می گفتم نشسته م عبدل بیاد، بازی کنیم…
همین کافی بود که اشک زیبا را در بیاورم. با گریه بر می گشت حیاط و می گفت: دلا میگه میرم با چوک ناخدا احمد، و گریه می کرد. آخر هم زن آمو را وادار می کرد بیاید دنبالم. بیشتر وقت ها خدرو هم بود، بغل مادرش نشسته بود ولی زیبا وسایلش را دست خدرو نمی داد…
عروسک حالا روی زانوی دخترک سرحدی تکان تکان می خورد، و زیبا را که بدجور زل زده بود، و می ترسیدم حالا یا کی از دستش بقاپد. و من غرق روزهایی که زیبا چغلی ام را می برد پیش زن آمو و زن آمو گوش هایم را می پیچاند و بیشتر وقت ها که از قبل زخم شده یا با عبدل یا با خدرو دعوا کرده بودیم، خون می آمد، آن وقت مادرم با زن آمو دعوا می کرد و با قهر از خانه آمو اسحاق می رفتیم. خدرو را بلد بودم چطوری بزنم کف گرگی می زدم خون از دماغش می ریخت پیرهنش را سرخ می کرد. او هم نامرد یاد گرفته بود گوش هایم را چنگ می زد می گرفت و از دو طرف خون می ریخت روی شانه ها و زیر گردنم.
حالا هم اگر یک کلام با زیبا حرف می زد، از کف گرگی هام استفاده می کردم. زیرچشمی خدرو را که سرش پایین بود، نگاه کردم. و بعد زیبا را که هنوز بر عروسک خیره مانده بود. دخت آمو نگاهم را حس کرد، برگشت و طوری براندازم کرد که فهمیدم لبخندی شیرین زیر نقاب دارد. این را از برق اشکی که توی چشم هایش موج می زد فهمیدم. و حالا اگر زن آمو بین ما ننشسته بود طوری که هیچ کس نشنود درِ گوشش از عروسک هایی می گفتم که چه به روزمان آوردند.
خانه آمو را تازه سیمانی کرده بودند؛ یک گوشه اش را زیبا نوشته بود: دلا چوک محه بلال، کلاس سوم دبستان بلوکی… اگرچه زیبا، اول اعتراف نکرد که خودش نوشته ولی از خطش معلوم بود او «دال» و «ر» را مثل هم می نوشت به قول خودش می گفت: کشیده ای است چون معلم ها می نویسم. زیبا اعتراف کرد که می خواسته اسم خودش را بنویسد ولی بابا دعوام می کرد، ظاهراً یکبار روی دیوار حیاط اسمش را با ذغال نوشته بوده که آمو اسحاق گفته برای دختر زشته یادبودی بنویسد، مردم می خوانند. فردا که رفتیم نگاه کنیم، دیدیم بغل اسم من نوشتند: خدرو چوک ناخدا ابراهیم…
زیبا گفت: این کار خدرویه، بیا خرابش کنیم و ما با یک تکه سنگ آن گوشه ی حیاط آمو اسحاق را خراب کردیم، هنوز هم جایش معلوم است. اسم من که خشک شد به یادگار خطی از دخت آمو اسحاق برای همیشه ماند. بعدها خدرو هر کاری کرد نتوانست پاکش کند.
گوشه حیاط آمو اسحاق یک درخت نخل رفته بود بالا و روی دیوار همسایه و یک سمت کوچه ی پشت خانه آمو، شاخ و برگ پهن کرده بود. سیم آنتن تلویزیون هم از بغل نخل رد می شد و می رفت اتاق آموم، طوری بود که اگر پای کسی پشت سیم گیر می کرد، با سر می خورد زمین و زخمی می شد.
یک روز، عبدل چوک ناخدا احمد رفته بود بالای نخل، خلالنگو بچیند خدرو و ما زیر نخل، خلالنگوها را جمع می کردیم، علی دل حمید هم بود. ناگهان همراه خلالنگوها سنگی از بالا افتاد و خورد فرق سر خدرو، و پشت سر آن، یکی یکی خلالنگو ها… طوری که از خنده روده بُر شدیم. خدرو عصبانی شد، سنگ را پرت کرد سوی ما و خورد به پیشانی زیبا، دخت آمو اسحاق هم دست گذاشت روی سرش و های های گریست، می خواست برود اتاق پیش زن آمو که پایش به سیم آنتن خورد و محکم افتاد روی زمین، تا خواستم زیبا را ببینم چه شده، خدرو را دیدم که از پاهای عبدل آویزان است. گریه ی زیبا، زن ها را آوار کرد توی حیاط، زن آمو اسحاق را با ترکه دیدم؛ تا خواست بلند کند مرا بزند، علی دل حمید دست دراز کرد سوی خدرو و گفت: زن اسحاق حاجی بلال…هی زن اسحاق حاجی بلال…
فریاد علی دل حمید و جاخالی که کارساز بود، همزمان اتفاق افتاد؛ خدرو شنید، پای عبدل را ول کرد، می خواست در برود که پایش پشت سیم آنتن ماند و روی زمین درغلتید. زن آمو هم حالا بزن کی نزن… پای و کمر برای خدرو نگذاشت تا آن که برخاست و تند از حیاط خانه آمو اسحاق خارج شد. زن آمو اسحاق آمد سراغ ما، سیلی محکمی خواباند بیخ گوش من، علی دل حمید گفت تقصیر ما نبوده، خدرو بود، دیدی چطور در رفت؟ زن آمو، علی دل حمید را هم زد و دوباره من و گفت: یالا گم شید، تا حالا ندیدیم چوکن با دختن بازی کنند…
زن آمو اسحاق آن روزها خیلی فرز و چابک بود، مثل حالا «پا به سن» نبود. در یک چشم بهم زدنی همه ی ما را تار و مار کرد. فکر نمی کردیم حالا که مقصر اصلی معلوم شده زن آمو به ما حمله کند. قبل از اینکه بروم می خواستم زیبا را ببینم به چه حالی است، در حال فرار، دخت آمو را توی بغل بی بی عالیه دیدم که دست گذاشته بود روی پیشانی اش ورم نکند. صدای های های گریه اش تا چند کوچه آن طرف تر می رسید و این زن های همسایه را کشانده بود خانه آمو اسحاق. عبدل رفته بود روی دیوار همسایه می خواست فرار کند؛ تا دید ما در می رویم، جار زد، علی…دلا؛ می خواست بگوید ولش نکنیم یا حداقل اگر گیر زن آمو می افتاد می توانستیم شهادت بدهیم که بی گناه بوده است. خجی و زن آمو، عبدل را دنبال می کردند، طوری که نبیند به عبدل اشاره کردم از دیوار آن طرفی بپرد توی کوچه. رفتیم پشت خانه آمو، عبدل را برداشتیم و رفتیم محله چابهار صدف های دریایی جمع کنیم.
ادامه دارد…
(توجه: این داستان به صورت کامل در پایگاه اطلاع رسانی صدف قشم وجود دارد)
بازدیدها: ۱۹
آخرین دیدگاهها